حجم سبز
نوشته شده توسط : maria

از روي پلك شب

 شب سرشاري بودشب سرشاري بود.
رود از پاي صنوبرها، تا فراترها رفت‌.


دره مهتاب اندود، و چنان روشن كوه‌، كه خدا پيدا بود.

در بلندي ها، ما
دورها گم‌، سطح ها شسته‌، و نگاه از همه شب نازك تر.
دست هايت‌، ساقه سبز پيامي را مي داد به من
و سفالينه انس‌، با نفس هايت آهسته ترك مي خورد
و تپش هامان مي ريخت به سنگ‌.
از شرابي ديرين‌، شن تابستان در رگ ها
و لعاب مهتاب‌، روي رفتارت‌.
تو شگرف‌، تو رها، و برازنده خاك‌.

فرصت سبز حيات‌، به هواي خنك كوهستان مي پيوست‌.
سايه ها برمي گشت‌.
و هنوز، در سر راه نسيم‌.
پونه هايي كه تكان مي خورد.
جذبه هايي كه به هم مي خورد.

 

روشني‌، من‌، گل‌، آب

ابري نيست .
بادي نيست‌.


مي نشينم لب حوض‌:
گردش ماهي ها ، روشني ، من ، گل ، آب‌.
پاكي خوشه زيست‌.

مادرم ريحان مي چيند.
نان و ريحان و پنير ، آسماني بي ابر ، اطلسي هايي تر.
رستگاري نزديك : لاي گل هاي حياط‌.

نور در كاسه مس ، چه نوازش ها مي ريزد!
نردبان از سر ديوار بلند ، صبح را روي زمين مي آرد.
پشت لبخندي پنهان هر چيز.
روزني دارد ديوار زمان ، كه از آن ، چهره من پيداست‌.
چيزهايي هست ، كه نمي دانم‌.
مي دانم ، سبزه اي را بكنم خواهم مرد.
مي روم بالا تا اوج ، من پرواز بال و پرم‌.
راه مي بينم در ظلمت ، من پر از فانوسم‌.
من پر از نورم و شن
و پر از دار و درخت‌.


پرم از راه ، از پل ، از رود ، از موج‌.
پرم از سايه برگي در آب‌:
چه درونم تنهاست‌.


 

و پيامي در راه

روزي
خواهم آمد ، و پيامي خواهم آورد.


در رگ ها ، نور خواهم ريخت .
و صدا خواهم در داد: اي سبدهاتان پر خواب‌! سيب آوردم ،
سيب سرخ خورشيد.

خواهم آمد ، گل ياسي به گدا خواهم داد.
زن زيباي جذامي را ، گوشواره اي ديگر خواهم بخشيد.
كور را خواهم گفت : چه تماشا دارد باغ‌!
دوره گردي خواهم شد ، كوچه ها را خواهم گشت .
جار خواهم زد: آي شبنم ، شبنم ، شبنم‌.
رهگذاري خواهد گفت : راستي را ، شب تاريكي است‌،
كهكشاني خواهم دادش .
روي پل دختركي بي پاست ، دب آكبر را بر گردن او
خواهم آويخت‌.
هر چه دشنام ، از لب ها خواهم بر چيد.
هر چه ديوار ، از جا خواهم بركند.
رهزنان را خواهم گفت : كارواني آمد بارش لبخند!
ابر را ، پاره خواهم كرد.
من گره خواهم زد ، چشمان را با خورشيد ، دل ها را با عشق،
سايه ها را با آب ، شاخه ها را با باد.


و بهم خواهم پيوست ، خواب كودك را با زمزمه
زنجره ها.
بادبادك ها ، به هوا خواهم برد.
گلدان ها ، آب خواهم داد.

خواهم آمد ، پيش اسبان ، گاوان ، علف سبز نوازش
خواهم ريخت‌.
مادياني تشنه ، سطل شبنم را خواهد آورد.
خر فرتوتي در راه ، من مگس هايش را خواهم زد.

خواهم آمد سر هر ديواري ، ميخكي خواهم كاشت‌.
پاي هر پنجره اي ، شعري خواهم خواند.
هر كلاغي را ، كاجي خواهم داد.
مار را خواهم گفت : چه شكوهي دارد غوك !
آشتي خواهم داد .
آشنا خواهم كرد.
راه خواهم رفت‌.


نور خواهم خورد.
دوست خواهم داشت‌.

 

ساده رنگ

آسمان‌، آبي تر،
آب آبي تر.


من در ايوانم‌، رعنا سر حوض‌.

رخت مي شويد رعنا.
برگ ها مي ريزد.
مادرم صبحي مي گفت‌: موسم دلگيري است‌.
من به او گفتم‌: زندگاني سيبي است‌، گاز بايد زد
با پوست‌.

زن همسايه در پنجره اش‌، تور مي بافد، مي خواند.
من «ودا» مي خوانم‌، گاهي نيز
طرح مي ريزم سنگي‌، مرغي‌، ابري‌.

آفتابي يكدست‌.
سارها آمده اند.
تازه لادن ها پيدا شده اند.
من اناري را، مي كنم دانه‌، به دل مي گويم‌:
خوب بود اين مردم‌، دانه هاي دلشان پيدا بود.


مي پرد در چشمم آب انار: اشك مي ريزم‌.
مادرم مي خندد.
رعنا هم‌.


 

آب

آب را گل نكنيم‌:
در فرودست انگار، كفتري مي خورد آب‌.


يا كه در بيشه دور، سيره اي پر مي شويد.
يا در آبادي‌، كوزه اي پر مي گردد.

آب را گل نكنيم‌:
شايد اين آب روان‌، مي رود پاي سپيداري‌، تا فرو شويد
اندوه دلي‌.
دست درويشي شايد، نان خشكيده فرو برده در آب‌.

زن زيبايي آمد لب رود،


آب را گل نكنيم‌:
روي زيبا دو برابر شده است‌.

چه گوارا اين آب‌!
چه زلال اين رود!
مردم بالادست‌، چه صفايي دارند!
چشمه هاشان جوشان‌، گاوهاشان شيرافشان باد!
من نديدم دهشان‌،


بي گمان پاي چپرهاشان جا پاي خداست‌.
ماهتاب آن جا، مي كند روشن پهناي كلام‌.
بي گمان در ده بالادست‌، چينه ها كوتاه است‌.
مردمش مي دانند، كه شقاق چه گلي است‌.
بي گمان آن جا آبي‌، آبي است‌.
غنچه اي مي شكفد، اهل ده باخبرند.
چه دهي بايد باشد!
كوچه باغش پر موسيقي باد!
مردمان سر رود، آب را مي فهمند.
گل نكردندش‌، ما نيز
آب را گل نكنيم‌.

 

در گلستانه


دشت هايي چه فراخ‌!
كوه هايي چه بلند!


در گلستانه چه بوي علفي مي آمد!
من در اين آبادي‌، پي چيزي مي گشتم‌:
پي خوابي شايد،
پي نوري‌، ريگي‌، لبخندي‌.

پشت تبريزي ها
غفلت پاكي بود، كه صدايم مي زد.

پاي ني زاري ماندم‌، باد مي آمد، گوش دادم‌:
چه كسي با من‌، حرف مي زند؟
سوسماري لغزيد.
راه افتادم‌.
يونجه زاري سر راه‌.
بعد جاليز خيار، بوته هاي گل رنگ
و فراموشي خاك‌.

لب آبي


گيوه ها را كندم‌، و نشستم‌، پاها در آب‌:
«من چه سبزم امروز
و چه اندازه تنم هوشيار است‌!
نكند اندوهي‌، سر رسد از پس كوه‌.
چه كسي پشت درختان است؟
هيچ‌، مي چرخد گاوي در كرد.
ظهر تابستان است‌.
سايه ها مي دانند، كه چه تابستاني است‌.
سايه هايي بي لك‌،
گوشه يي روشن و پاك‌،
كودكان احساس‌! جاي بازي اين جاست‌.
زندگي خالي نيست‌:
مهرباني هست‌، سيب هست‌، ايمان هست‌.
آري
تا شقايق هست‌، زندگي بايد كرد.

در دل من چيزي است‌، مثل يك بيشه نور، مثل خواب دم
صبح


و چنان بي تابم‌، كه دلم مي خواهد
بدوم تا ته دشت‌، بروم تا سر كوه‌.
دورها آوايي است‌، كه مرا مي خواند.»

 

غربت

ماه بالاي سر آبادي است ،
اهل آبادي در خواب‌.


روي اين مهتابي ، خشت غربت را مي بويم‌.
باغ همسايه چراغش روشن‌،
من چراغم خاموش ،
ماه تابيده به بشقاب خيار ، به لب كوزه آب‌.

غوك ها مي خوانند.
مرغ حق هم گاهي‌.

كوه نزديك من است : پشت افراها ، سنجدها.
و بيابان پيداست‌.
سنگ ها پيدا نيست‌، گلچه ها پيدا نيست‌.
سايه هايي از دور ، مثل تنهايي آب ، مثل آواز خدا پيداست‌.

نيمه شب با يد باشد.
دب آكبر آن است : دو وجب بالاتر از بام‌.
آسمان آبي نيست ، روز آبي بود.



ياد من باشد فردا ، بروم باغ حسن گوجه و قيسي بخرم‌.
ياد من باشد فردا لب سلخ ، طرحي از بزها بردارم‌،
طرحي از جاروها ، سايه هاشان در آب‌.
ياد من باشد ، هر چه پروانه كه مي افتد در آب ، زود از آب
در آرم‌.
ياد من باشد كاري نكنم ، كه به قانون زمين بر بخورد .
ياد من باشد فردا لب جوي ، حوله ام را هم با چوبه بشويم‌.
ياد من باشد تنها هستم‌.

ماه بالاي سر تنهايي است‌.

پيغام ماهي ها


رفته بودم سر حوض
تا ببينم شايد ، عكس تنهايي خود را در آب ،


آب در حوض نبود .
ماهيان مي گفتند: « هيچ تقصير درختان نيست.»
ظهر دم كرده تابستان بود ،
پسر روشن آب ، لب پاشويه نشست
و عقاب خورشيد ، آمد او را به هوا برد كه برد.

به درك راه نبرديم به اكسيژن آب‌.
برق از پولك ما رفت كه رفت‌.
ولي آن نور درشت ،
عكس آن ميخك قرمز در آب
كه اگر باد مي آمد دل او ، پشت چين هاي تغافل مي زد،
چشم ما بود.
روزني بود به اقرار بهشت‌.

تو اگر در تپش باغ خدا را ديدي ، همت كن



و بگو ماهي ها ، حوضشان بي آب است‌.

باد مي رفت به سر وقت چنار.
من به سر وقت خدا مي رفتم‌.

نشاني


 

«خانه دوست كجاست؟» در فلق بود كه پرسيد سوار.
آسمان مكثي كرد.


رهگذر شاخه نوري كه به لب داشت به تاريكي شن ها
بخشيد
و به انگشت نشان داد سپيداري و گفت‌:

«نرسيده به درخت‌،
كوچه باغي است كه از خواب خدا سبزتر است
و در آن عشق به اندازه پرهاي صداقت آبي است
مي روي تا ته آن كوچه كه از پشت بلوغ‌، سر به در مي آرد،
پس به سمت گل تنهايي مي پيچي‌،
دو قدم مانده به گل‌،
پاي فواره جاويد اساطير زمين مي ماني
و تو را ترسي شفاف فرا مي گيرد.
در صميميت سيال فضا، خش خشي مي شنوي‌:
كودكي مي بيني
رفته از كاج بلندي بالا، جوجه بردارد از لانه نور
و از او مي پرسي
خانه دوست كجاست.»

واحه يي در لحظه

به سراغ من اگر مي آييد،
پشت هيچستانم‌.


پشت هيچستان جايي است‌.
پشت هيچستان رگ هاي هوا، پر قاصدهايي است
كه خبر مي آرند، از گل واشده دورترين بوته خاك‌.
روي شن ها هم‌، نقش هاي سم اسبان سواران ظريفي است
كه صبح
به سر تپه معراج شقايق رفتند.
پشت هيچستان‌، چتر خواهش باز است‌:
تا نسيم عطشي در بن برگي بدود،
زنگ باران به صدا مي آيد.
آدم اين جا تنهاست
و در اين تنهايي‌، سايه ناروني تا ابديت جاري است‌.

به سراغ من اگر مي آييد،
نرم و آهسته بياييد، مبادا كه ترك بردارد
چيني نازك تنهايي من‌. چيني نازك تنهايي من‌.



 

پشت درياها

قايقي خواهم ساخت‌،
خواهم انداخت به آب‌.


دور خواهم شد از اين خاك غريب
كه در آن هيچ كسي نيست كه در بيشه عشق
قهرمانان را بيدار كند.

قايق از تور تهي
و دل از آرزوي مرواريد،
هم چنان خواهم راند.


نه به آبي ها دل خواهم بست
نه به دريا-پرياني كه سر از خاك به در مي آرند
و در آن تابش تنهايي ماهي گيران
مي فشانند فسون از سر گيسوهاشان‌.

هم چنان خواهم راند.
هم چنان خواهم خواند: «دور بايد شد، دور.
مرد آن شهر اساطير نداشت‌.
زن آن شهر به سرشاري يك خوشه انگور نبود.



هيچ آيينه تالاري‌، سرخوشي ها را تكرار نكرد.
چاله آبي حتي‌، مشعلي را ننمود.
دور بايد شد، دور.
شب سرودش را خواند،
نوبت پنجره هاست.»

هم چنان خواهم خواند.
هم چنان خواهم راند.

پشت درياها شهري است
كه در آن پنجره ها رو به تجلي باز است‌.
بام ها جاي كبوترهايي است كه به فواره هوش بشري
مي نگرند.
دست هر كودك ده ساله شهر، خانه معرفتي است‌.
مردم شهر به يك چينه چنان مي نگرند
كه به يك شعله‌، به يك خواب لطيف‌.
خاك‌، موسيقي احساس تو را مي شنود


و صداي پر مرغان اساطير مي آيد در باد.
پشت درياها شهري است

كه در آن وسعت خورشيد به اندازه چشمان سحرخيزان
است‌.
شاعران وارث آب و خرد و روشني اند.

پشت درياها شهري است‌!
قايقي بايد ساخت‌. قايقي بايد ساخت 


 

تپش سايه دوست


تا سواد قريه راهي بود.
چشم هاي ما پر از تفسير ماه زنده بومي،


شب درون آستين هامان‌.

مي گذشتيم از ميان آبكندي خشك‌.
از كلام سبزه زاران گوش ها سرشار،
كوله بار از انعكاس شهر هاي دور.
منطق زبر زمين در زير پا جاري‌.

زير دندان هاي ما طعم فراغت جابجا ميشد.
پاي پوش ما كه از جنس نبوت بود ما را با نسيمي از زمين
مي كند.
چو بدست ما به دوش خود بهار جاودان مي برد.
هر يك از ما آسماني داشت در هر انحناي فكر.
هر تكان دست ما با جنبش يك بال مجذوب سحر مي خواند.
جيب هاي ما صداي جيك جيك صبح هاي كودكي مي داد.
ما گروه عاشقان بوديم و راه ما
از كنار قريه هاي آشنا با فقر



تا صفاي بيكران مي رفت‌.

بر فراز آبگيري خود بخود سرها خم شد:
روي صورت هاي ما تبخير مي شد شب
و صداي دوست مي آمد به گوش دوست‌.
صداي ديدار

با سبد رفتم به ميدان‌، صبح گاهي بود.با سبد رفتم به ميدان‌، صبح گاهي بود.


ميوه ها آواز مي خواندند.
ميوه ها در آفتاب آواز مي خواندند.
در طبق ها، زندگي روي كمال پوست ها خواب سطوح جاودان مي ديد.
اضطراب باغ ها در سايه هر ميوه روشن بود.
گاه مجهولي ميان تابش به ها شنا مي كرد.
هر اناري رنگ خود را تا زمين پارسايان گسترش مي داد.
بينش هم شهريان‌، افسوس‌،
بر محيط رونق نارنج ها خط مماسي بود.

من به خانه بازگشتم‌، مادرم پرسيد:
ميوه از ميدان خريدي هيچ؟
- ميوه هاي بي نهايت را كجا مي شد ميان اين سبد جا داد؟
- گفتم از ميدان بخر يك من انار خوب‌.
- امتحان كردم اناري را
انبساطش از كنار اين سبد سر رفت‌.
- به چه شد، آخر خوراك ظهر ...
- ...

ظهر از آيينه ها تصوير به تا دوردست زندگي مي رفت‌.


 

شب تنهايي خوب


گوش كن ، دورترين مرغ جهان مي خواند.
شب سليس است‌، و يكدست ، و باز.


شمعداني ها
و صدادارترين شاخه فصل ، ماه را مي شنوند.

پلكان جلو ساختمان ،
در فانوس به دست
و در اسراف نسيم ،

گوش كن ، جاده صدا مي زند از دور قدم هاي ترا.
چشم تو زينت تاريكي نيست‌.
پلك ها را بتكان ، كفش به پا كن ، و بيا.
و بيا تا جايي ، كه پر ماه به انگشت تو هشدار دهد
و زمان روي كلوخي بنشيند با تو
و مزامير شب اندام ترا، مثل يك قطعه آواز به خود
جذب كنند.
پارسايي است در آنجا كه ترا خواهد گفت :
بهترين چيز رسيدن به نگاهي است كه از حادثه عشق
تر است‌.

سوره تماشا

به تماشا سوگند
و به آغاز كلام


و به پرواز كبوتر از ذهن
واژه اي در قفس است‌.

حرف هايم ، مثل يك تكه چمن روشن بود.
من به آنان گفتم‌:
آفتابي لب درگاه شماست
كه اگر در بگشاييد به رفتار شما مي تابد.

و به آنان گفتم : سنگ آرايش كوهستان نيست
همچناني كه فلز ، زيوري نيست به اندام كلنگ .
در كف دست زمين گوهر ناپيدايي است
كه رسولان همه از تابش آن خيره شدند.
پي گوهر باشيد.
لحظه ها را به چراگاه رسالت ببريد.

و من آنان را ، به صداي قدم پيك بشارت دادم


و به نزديكي روز ، و به افزايش رنگ .
به طنين گل سرخ ، پشت پرچين سخن هاي درشت‌.

و به آنان گفتم :
هر كه در حافظه چوب ببيند باغي
صورتش در وزش بيشه شور ابدي خواهد ماند.
هركه با مرغ هوا دوست شود
خوابش آرام ترين خواب جهان خواهد بود.
آنكه نور از سر انگشت زمان برچيند
مي گشايد گره پنجره ها را با آه‌.

زير بيدي بوديم‌.
برگي از شاخه بالاي سرم چيدم ، گفتم :
چشم را باز كنيد ، آيتي بهتر از اين مي خواهيد؟
مي شنيديم كه بهم مي گفتند:
سحر ميداند،سحر!

سر هر كوه رسولي ديدند


ابر انكار به دوش آوردند.
باد را نازل كرديم
تا كلاه از سرشان بردارد.
خانه هاشان پر داوودي بود،
چشمشان را بستيم .
دستشان را نرسانديم به سر شاخه هوش‌.
جيبشان را پر عادت كرديم‌.
خوابشان را به صداي سفر آينه ها آشفتيم‌

 

پرهاي زمزمه

مانده تا برف زمين آب شود.
مانده تا بسته شود اين همه نيلوفر وارونه چتر.


ناتمام است درخت‌.
زير برف است تمناي شنا كردن كاغذ در باد
و فروغ تر چشم حشرات
و طلوع سر غوك از افق درك حيات‌.

مانده تا سيني ما پر شود از صحبت سنبوسه و عيد.
در هوايي كه نه افزايش يك ساقه طنيني دارد
و نه آواز پري مي رسد از روزن منظومه برف
تشنه زمزمه ام‌.
مانده تا مرغ سرچينه هذياني اسفند صدا بردارد.
پس چه بايد بكنم
من كه در لخت ترين موسم بي چهچه سال
تشنه زمزمه ام؟

بهتر آن است كه برخيزيم
رنگ را بردارم
روي تنهايي خود نقشه مرغي بكشم

 

ورق روشن وقت

از هجوم روشنايي شيشه هاي در تكان مي خورد.
صبح شد، آفتاب آمد.


چاي را خورديم روي سبزه زار ميز.

ساعت نه ابر آمد، نرده ها تر شد.
لحظه هاي كوچك من زير لادن ها نهان بودند.
يك عروسك پشت باران بود.

ابرها رفتند.
يك هواي صاف ، يك گنجشك‌، يك پرواز.
دشمنان من كجا هستند؟
فكر مي كردم‌:
در حضور شمعداني ها شقاوت آب خواهد شد.

در گشودم‌:قسمتي از آسمان افتاد در ليوان آب من‌.
آب را با آسمان خوردم‌.
لحظه هاي كوچك من خواب هاي نقره مي ديدند.



من كتابم را گشودم زير سقف ناپديد وقت‌.

نيمروز آمد.
بوي نان از آفتاب سفره تا ادراك جسم گل سفر مي كرد.
مرتع ادراك خرم بود.

دست من در رنگ هاي فطري بودن شناور شد:
پرتقالي پوست مي كندم‌.
شهرها در آيينه پيدا بود.
دوستان من كجا هستند؟
روزهاشان پرتقالي باد!

پشت شيشه تا بخواهي شب .
در اتاق من طنيني بود از برخورد انگشتان من با موج‌،
در اتاق من صداي كاهش مقياس مي آمد.
لحظه هاي كوچك من تا ستاره فكر مي كردند.


خواب روي چشم هايم چيز هايي را بنا مي كرد:
يك فضاي باز ، شن هاي ترنم‌، جاي پاي دوست ....


 

آفتابي


صداي آب مي آيد ، مگر در نهر تنهايي چه مي شويند؟
لباس لحظه ها پاك است‌.


ميان آفتاب هشتم دي ماه
طنين برف ، نخ هاي تماشا ، چكه هاي وقت‌.
طراوت روي آجرهاست‌، روي استخوان روز.
چه مي خواهيم؟
بخار فصل گرد واوه هاي ماست‌.
دهان گلخانه فكر است‌.

سفرهايي ترا در كوچه هاشان خواب مي بينند.
ترا در قريه هاي دور مرغاني بهم تبريك مي گويند.

چرا مردم نمي دانند
كه لادن اتفاقي نيست ،
نمي دانند در چشمان دم جنبانك امروز برق آبهاي شط
ديروز است؟
چرا مردم نمي دانند
كه در گل هاي نا ممكن هوا سرد است؟

 جنبش واژه زيست

 

پشت كاجستان ، برف‌.
برف‌، يك دسته كلاغ‌.


جاده يعني غربت‌.
باد، آواز، مسافر، و كمي ميل به خواب‌.
شاخ پيچك و رسيدن‌، و حياط‌.

من ، و دلتنگ‌، و اين شيشه خيس‌.
مي نويسم‌، و فضا.
مي نويسم ، و دو ديوار ، و چندين گنجشك‌.

يك نفر دلتنگ است‌.
يك نفر مي بافد.
يك نفر مي شمرد.
يك نفر مي خواند.

زندگي يعني : يك سار پريد.
از چه دلتنگ شدي ؟
دلخوشي ها كم نيست : مثلا اين خورشيد،
كودك پس فردا،


كفتر آن هفته‌.

يك نفر ديشب مرد
و هنوز ، نان گندم خوب است‌.
و هنوز ، آب مي ريزد پايين ، اسب ها مي نوشند.

قطره ها در جريان‌،
برف بر دوش سكوت
و زمان روي ستون فقرات گل ياس‌.


من در اين تاريكي
فكر يك بره روشن هستم


كه بيايد علف خستگي ام را بچرد.

من در اين تاريكي
امتداد تر بازوهايم را
زير باراني مي بينم
كه دعاهاي نخستين بشر را تر كرد.

 

ندای آغاز 

كفش هايم كو،كفش هايم كو،


چه كسي بود صدا زد: سهراب؟


آشنا بود صدا مثل هوا با تن برگ‌.
مادرم در خواب است‌.
و منوچهر و پروانه‌، و شايد همه مردم شهر.
شب خرداد به آرامي يك مرثيه از روي سر ثانيه ها مي گذرد
و نسيمي خنك از حاشيه سبز پتو خواب مرا مي روبد.
بوي هجرت مي آيد:
بالش من پر آواز پر چلچله هاست‌.

صبح خواهد شد
و به اين كاسه آب
آسمان هجرت خواهد كرد.

بايد امشب بروم‌.

من كه از بازترين پنجره با مردم اين ناحيه صحبت كردم
حرفي از جنس زمان نشنيدم‌.
هيچ چشمي‌، عاشقانه به زمين خيره نبود.
كسي از ديدن يك باغچه مجذوب نشد.
هيچ كسي زاغچه يي را سر يك مزرعه جدي نگرفت‌.


من به اندازه يك ابر دلم مي گيرد
وقتي از پنجره مي بينم حوري
- دختر بالغ همسايه -
پاي كمياب ترين نارون روي زمين
فقه مي خواند.

چيزهايي هم هست‌، لحظه هايي پر اوج
(مثلاً شاعره يي را ديدم
آن چنان محو تماشاي فضا بود كه در چشمانش
آسمان تخم گذاشت‌.
و شبي از شب ها
مردي از من پرسيد
تا طلوع انگور، چند ساعت راه است؟)
بايد امشب بروم‌.

بايد امشب چمداني را
كه به اندازه پيراهن تنهايي من جا دارد، بردارم
و به سمتي بروم


كه درختان حماسي پيداست‌،
رو به آن وسعت بي واوه كه همواره مرا مي خواند.
يك نفر باز صدا زد: سهراب
كفش هايم كو؟ كفش هايم كو؟

 

به باغ هم سفران

 


صدا كن مراصدا كن مرا.
صداي تو خوب است‌.


صداي تو سبزينه آن گياه عجيبي است
كه در انتهاي صميميت حزن مي رويد.

در ابعاد اين عصر خاموش
من از طعم تصنيف در متن ادراك يك كوچه تنهاترم‌.
بيا تا برايت بگويم چه اندازه تنهايي من بزرگ است‌.
و تنهايي من شبيخون حجم تو را پيش بيني نمي كرد.
و خاصيت عشق اين است‌.

كسي نيست‌،
بيا زندگي را بدزديم‌، آن وقت
ميان دو ديدار قسمت كنيم‌.


بيا با هم از حالت سنگ چيزي بفهميم‌.


بيا زودتر چيزها را ببينيم‌.
ببين‌، عقربك هاي فواره در صفحه ساعت حوض
زمان را به گردي بدل مي كنند.
بيا آب شو مثل يك واژه در سطر خاموشي ام‌.


بيا ذوب كن در كف دست من جرم نوراني عشق را.

مرا گرم كن
(و يك بار هم در بيابان كاشان هوا ابر شد
و باران تندي گرفت
و سردم شد، آن وقت در پشت يك سنگ‌،
اجاق شقايق مرا گرم كرد.)

در اين كوچه هايي كه تاريك هستند
من از حاصل ضرب ترديد و كبريت مي ترسم‌.
من از سطح سيماني قرن مي ترسم‌.
بيا تا نترسم من از شهرهايي كه خاك سياشان چراگاه
جرثقيل است‌.
مرا باز كن مثل يك در به روي هبوط گلابي در اين عصر
معراج پولاد.
مرا خواب كن زير يك شاخه دور از شب اصطكاك فلزات‌.
اگر كاشف معدن صبح آمد، صدا كن مرا.


و من‌، در طلوع گل ياسي از پشت انگشت هاي تو،
بيدار خواهم شد.
و آن وقت
حكايت كن از بمب هايي كه من خواب بودم‌، و افتاد.
حكايت كن از گونه هايي كه من خواب بودم‌، و تر شد.
بگو چند مرغابي از روي دريا پريدند.
در آن گيروداري كه چرخ زره پوش از روي روياي كودك
گذر داشت
قناري نخ زرد آواز خود را به پاي چه احساس آسايشي
بست‌.
بگو در بنادر چه اجناس معصومي از راه وارد شد.
چه علمي به موسيقي مثبت بوي باروت پي برد.
چه ادراكي از طعم مجهول نان در مذاق رسالت تراويد.

و آن وقت من‌، مثل ايماني از تابش «استوا» گرم‌،


تو را در سرآغاز يك باغ خواهم نشانيد.

دوست


 

بزرگ بود بزرگ بود
و از اهالي امروز بود


و با تمام افق هاي باز نسبت داشت
و لحن آب و زمين را چه خوب مي فهميد.

صداش
به شكل حزن پريشان واقعيت بود.
و پلك هاش
مسير نبض عناصر را
به ما نشان داد.
و دست هاش
هواي صاف سخاوت را
ورق زد
و مهرباني را
به سمت ما كوچاند.

به شكل خلوت خود بود
و عاشقانه ترين انحناي وقت خودش را
براي آينه تفسير كرد.
و او به شيوه باران پر از طراوت تكرار بود.


و او به سبك درخت
ميان عافيت نور منتشر مي شد.
هميشه كودكي باد را صدا مي كرد.
هميشه رشته صحبت را
به چفت آب گره مي زد.
براي ما، يك شب
سجود سبز محبت را
چنان صريح ادا كرد
كه ما به عاطفه سطح خاك دست كشيديم
و مثل لهجه يك سطل آب تازه شديم‌.

و ابرها ديديم
كه با چقدر سبد
براي چيدن يك خوشه بشارت رفت‌.

ولي نشد
كه روبروي وضوح كبوتران بنشيند


و رفت تا لب هيچ
و پشت حوصله نورها دراز كشيد
و هيچ فكر نكرد
كه ما ميان پريشاني تلفظ درها
براي خوردن يك سيب
چقدر تنها مانديم‌. چقدر تنها مانديم‌. 

 

 

 

از سبز به سبز

 من در اين تاريكي
فكر يك بره روشن هستم


كه بيايد علف خستگي ام را بچرد.

من در اين تاريكي
امتداد تر بازوهايم را
زير باراني مي بينم
كه دعاهاي نخستين بشر را تر كرد.

من در اين تاريكي
درگشودم به چمن هاي قديم‌،
به طلايي هايي‌، كه به ديوار اساطير تماشا كرديم‌.

من در اين تاريكي
ريشه ها را ديدم
و براي بته نورس مرگ‌، آب را معني كردم‌.

 

 

هميشه

عصر
چند عدد سار


دور شدند از مدار حافظه كاج‌.
نيكي جسماني درخت بجا ماند.
عطف اشراق روي شانه من ريخت‌.

حرف بزن‌، اي زن شبانه موعود!
زير همين شاخه هاي عاطفي باد
كودكي ام را به دست من بسپار.
در وسط اين هميشه هاي سياه
حرف بزن ، خواهر تكامل خوشرنگ‌!
خون مرا پر كن از ملايمت هوش .
نبض مرا روي زبري نفس عشق
فاش كن‌.
روي زمين هاي محض
راه برو تا صفاي باغ اساطير.
در لبه فرصت تلالو انگور
حرف بزن ، حوري تكلم بدوي !
حزن مرا در مصب دور عبادت
صاف كن‌.


در همه ماسه هاي شور كسالت
حنجره آب را رواج بده‌.

بعد
ديشب شيرين پلك را
روي چمن هاي بي تموج ادراك
پهن كن‌. 


تا نبض خيس صبح

 

 

در ايثار سطح ها چه شكوهي است!
اي سرطان شريف عزلت‌!


سطح من ارزاني تو باد!

يك نفر آمد
تا عضلات بهشت
دست مرا امتداد داد.
يك نفر آمد كه نور صبح مذاهب
در وسط دگمه هاي پيرهنش بود.
از علف خشك آيه هاي قديمي
پنجره مي بافت‌.
مثل پريروزهاي فكر، جوان بود.
حنجره اش از صفاف آبي شط ها
پر شده بود.
يك نفر آمد كتاب هاي مرا برد.
روي سرم سقفي از تناسب گل ها گشيد.
عصر مرا با دريچه هاي مكرر وسيع كرد.
ميز مرا زير معنويت باران نهاد.
بعد، نشستيم‌.
حرف زديم از دقيقه هاي مشجر.


از كلماتي كه زندگي شان ، در وسط آب مي گذشت‌.
فرصت ما زير ابرهاي مناسب
مثل تن گيج يك كبوتر ناگاه
حجم خوشي داشت‌.

نصفه شب بود، از تلاطم ميوه
طرح درختان عجيب شد.
رشته مرطوب خواب ما به هدر رفت‌.
بعد
دست در آغاز جسم آب تني كرد.
بعد در احشاي خيس نارون باغ
صبح شد. 

 

 




:: موضوعات مرتبط: اشعار سهراب , ,
:: بازدید از این مطلب : 908
|
امتیاز مطلب : 268
|
تعداد امتیازدهندگان : 76
|
مجموع امتیاز : 76
تاریخ انتشار : 1 فروردين 1389 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: